گروه مترجمین ایران زمین
یک داستان قشنگ و فلسفی..

بهترین سومی های نرگس

این وبلاگ رو تقدیم می کنم به بهترین های نرگس

یک داستان قشنگ و فلسفی..

.به نام خدا.

سلام دوستان

حالتون چه طوره خوش می گذره؟؟؟

داستان زیرو بخونید و به گذشتتون یکم فکر کنید ودیگه حسرت چیز هایی رو که از دست دادید رو نخورید..

جینی دختر کوچولو و با هوش پنج ساله ای بود که یک روز با مادرش برای خرید به مغازه ای رفته بود.

چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد که قیمتش5/2 دلار بود از مادرش خواهش کرد تا ان گردنبند را برایش

بخرد.مادرش گفت:این گردنبند قشنگیه اما قیمتش زیاد است.اما بهت می گم که چه کار میشه کردم!

من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره!

وقتی رسیدیم خونه لیست یک سری از کار هایی رو که می تونی انجام بدی رو بهت می دم و تو با انجام ان ها

می توانی بهای گردنبندت را بپردازی البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار به تو می دهد و این میتو نه کمکت کنه.

جینی به جدیت کار هایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادر بزرگش هم به او چند دلار هدیه خواهد داد.

جینی به زودی همه ی کار هارو انجام داد و گردنبند مروارید را خرید.وای که چه قدر ان گردنبند را دوست داشت.

همه جا اونو به گردنش می انداخت؛کودکستان،تخت خواب،وقتی با مادرش بیرون می رفت،تنها جایی که گردنبند رو از گردنش در می اورد حمام بود چون مادرش به او گفته بود ممکن است در حمام رنگ گردنبند خراب شود.

پدر جینی عاشقانه جینی را دوست داشت.هر شب که جینی به تخت خواب می رفت و پدرش در کنار تختش در روی صندلی مخصوص می نشست و داستان مورد علاقه ی جیمنی را برایش می خوند.

یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد،پدر جینی گفت:جینی تو منو دوست داری؟؟؟!

جینی:اوه..البته پدر!!تو می دونی که عاشقتم..پدر:پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده!!!

نه پدر..اون نه..اما می تونم عروسک مورد علاقم رو بهت بدم.

پدر:نه عزیزم..شبت بخیر..

هفته ی بعد پدرش مجددا این سوال را از او کرد و او دوباره گفت نه پدر من به تو گردنبند مرواریدم رو نمی دهم ولی به تو اسب کوچک صورتیم را می دهم.

پدر دوباره گفت شب بخیر عزیزم و رفت..

روزی پدر برای خواندن داستان به اتاق جینی رفت

پدر جینی را در روی تخت دید که لب هایش در حال لرزیدن بود.

جینی دست هایش را به سمت پدر برد.درون دست های جینی مروارید های بدل ان گردنبند بود.

پدر مروارید هارا از جینی گرفت و در جعبه ی مخمل ابی رنگی ریخت و یک گردنبند مروارید اصل از جعبه ی مخمل ابیه دیگری دراورد و به جینی داد.

این داستان دقیقا کاری است که خدا با ما انجام میده.

خدا چیز های بی ارزش رو از ما می گیره و چیز های بهتری رو به ما میده پس دیگه هیچ وقت حسرت چیز های از دست رفته رو نخورید..

به اندازه ی قدمت ایران دوستون دارم..

از این هوای بارونی لذت ببرید..

فعلا..

یا علی..



نظرات شما عزیزان:

یه دوست خوب
ساعت14:33---19 ارديبهشت 1391
اگه منو خوب میشناختی هیچوقت بهم نمی گفتی مزاحم در ضمن من از این ادم های بی کار نیستم که هی مردم و سرکار بزارم وقتی نوشتم یه دوست خوب یعنی واقعا یه دوست خوبم اگه هم خیلی ناراحتی که میام تو وبلاگت باشه دیگه نمی یام


پاسخ:من بهت نگفتم مزاحم..در ضمن اگه شما واقعا دوست خوب منی پس خودتو معرفی کن خب شاید وقتی بشناسمت رفتارم کاملا باهات عوض بشه..


دنیا
ساعت21:09---18 ارديبهشت 1391
وااای خیلی قشنگ بود.
واقعا مرسی
یا حق
پاسخ:خواهش می کنم عزیزم.. یا علی..


mohadese
ساعت19:59---18 ارديبهشت 1391
salam zeynab joon man midoonam ye dooste khoob kiye motmaenam

azizam behet e_mail mikonam ke in shakhse mozahem kiye

byeپاسخ:ohhh azizam salam az in vara che ajab migofti gavi goosfandi barat ghorbooni mikardam hala vaghean midooni kiye???fadat sham zood tar behem mail kon..


نرجس
ساعت20:51---14 ارديبهشت 1391
سلام زینب جون داستان قشنگی بود راستی یه سر به اریا پیکس بزن عکسای خیلللللللللللی قشنگی اورده
پاسخ:چشم همین الان میرم.


aghil
ساعت20:37---14 ارديبهشت 1391
معلمم به خط فاصله می گفت خط تیره، خوب می دانست فاصله ها چه به روزگار آدمها می آورد!پاسخ:مرسی که به این وبلاگ اومدی.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 17:26 ] [ زینب ] [ ]